جواب معرکه
سلام
بفرمایید
مقدمه : روزی روزگاری در شهر پرنده ها، کلاغی مغازه کفش فروشی داشت. یک روز صبح کبکی وارد مغازه شد و از کلاغ چند مدل کفش خواست تا آنها را امتحان کند.
بدنه : کبک هر کدام از کفش ها را می پوشید، طول مغازه را قدم میزد. کمی بعد، کلاغ متوجه ظرافت قدم برداشتن و خرامان راه رفتن او شد و آن قدر از راه رفتن کبک خوشش آمد که وقتی کبک کفش مورد نظرش را انتخاب کرد، کلی به او تخفیف داد.
از عصر همان روز، کلاغ شروع به تمرین کرد تا بتواند مثل کبک راه برود و در نظرش، راه رفتن خودش زشت و بدقواره جلوه می کرد. یک هفته کامل، صبح و شب جلوی آینه تمرین می کرد.
یک روز صبح، دوست قدیمی اش به مغازه آمد تا به او سر بزند. کلاغ که نمی خواست دوستش ماجرا را بداند هرچه سعی کرد از پشت پیشخوان مثل یک کلاغ بیرون بیاید، نتوانست.
نتیجه : یک قدم بر می داشت و قدم بعد زمین می خورد. دوستش که متعجب شده بود ماجرا را پرسید و بعد از شنیدن گفت : می خواستی راه رفتن کبک را یاد بگیری، راه رفتن خودت را هم فراموش کردی؟
لطفا تایید شود